زمستان بود،برف آرام آرام می بارید .من هنگام شب در شهر در حال قدم زدن بودم .جاده ها بر خلاف همیشه خلوت و سکوت بیشتر قسمت های شهر را فرا گرفته بود .................

It was winter, the snow was falling slowly., I was walking at night in the city. Roads are always crowded and silent, unlike most of the city was engulfed.

عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت:  کیستی؟ عاشق گفت، من هستم معشوق گفت:  برو، هنوز زمان ورود خامان و ناپختگان عشق به این خانه نرسیده است. ..............................

Love to his mate's house and ran away. Lover said: Who? Gotta say, I'm a lover, saying: Go, yet time and immaturity Khaman is not to love this house.

روزی بود روزگاری بود .در زمان های قدیم ،چهار مرد فقیر ،کنار دیواری نشیته بودند و هر هر چهار نفر گرسنه بودند.یکی از آن ها عرب بود،دیگری ترک زبان ،مرد سوم رومی و چهارمین مرد فارس بود.......................

Once the day was., In ancient times, four poor men, and the four persons were hungry Nshyth side wall. Was one of them Arabs, leaving the other languages, the third man in the Roman and Persian was the fourth man.

نیمه های شب بود .باران به شدت می باریدو ابرها در حال ستیز کردن با یکدیگر بودندو رعدو برق از میان آن ها بیرون می آمد و صدای مهیبی تولید می کرد..............................

It was midnight. Raining heavily Barydv clouds in conflict with each other through electrical Rdv Bvdndv it came out awful sound produced